لبخند ژکوندِ گریانی درون موشامبایی

گاهی دوستان نامه زیاد می دن میگن دوزلی چرا نیستی؟ کجایی؟ باز گرفتنت؟ چه کار داری میکنی؟
دراین نوشته میخوام بهتون بگم وقتی نیستم  کجام و چه کار دارم میکنم.
من معمولا اینجام،توی اتاقم .اینجا روی کاناپه تختشو سبزه نشسته م و به یه کنجی بالای دیوار، سمت راستِ درِ تراس  زل زدم و اونجا رو نگاه میکنم. به گودی و تاریکی اون لبه… طولانی اونو نگاه میکنم و یه آهنگی هست به نام  Cologne Blues که یکی درش پیانو میزنه و یکی یه سازی که تو تعزیه ها میزنن رو توش فوت میکنه. اونو رو ریپیت میذارم و تاریکی کنج دیوار رو توی سرم میگیرم و میرم جلو…زنجیره ای از تاریکی,تاریکی ها…تاریکیهای واریته،  حسی از نادونستگی، جهل مرکب، چه گوهی خوردم و چه گوهی دارم میخورم  و حالا چه گوهی بخورم ها …
و حسرت زندگی های نکرده و دست و بال بسته ام در زمینه زندگی عملی، به شکل توده ای از کتابهای نخونده کنار دستم  روی هم تلنبار میشه. آقای صادقیِ درونم هرشب میخواد بیاد همه  کتابا رو باخودش ببره برا امور خیریه .هر شب تو خوابم دارم بورخس سورمه ایه رو از دست آقای صادقی بیرون میکشم، من میکشم اون میکشد قلاب را…
گاهی وقتا پا میشم میرم جلو آینه و تو چشامو با دقت نگا میکنم ، تونل تاریک کوچیک مردمکها رو. آینه میگه تو همونی که یه روز میخواستی خورشیدو با دست بگیری؟ هیچی نمیگم(فقط دیوونه ها وای میستن با آینه اختلاط میکنن!) شونه بالا میندازم و از جلوی آینه کنار میرم و همینطوری رفتن خودمو از دور تماشا میکنم و برا خودم دست تکون میدم و بای بای میکنم.بدرود -چنین گوید بامداد شاعر
بعضی وقتا صب پا میشم میبینم  بدنم خشک شده  استخونام قِرچ قرچ صدا میدن. پا میشم یه ورزشای کششی کنم ولی نمی تونم ، لمس میشم میفتم. دیگه بیشتر وقتا همینجوری افتادم.روزا افتادم.شبا افتادم. تا کی بشه بگم بسه دیگه پاشو برو بیرون،یه جایی یه چیزی یه کاری. میزنم بیرون تا  انقلاب میرم.  روسری مو سرم نمیکنم ،  ماشینم توقیف حجاب  میشه، روسریمو میذارم، باز ورمیدارم،میذارم،ورمیدارم میذارم ورمیدارم. مامانم خون جیگر میشه و دلش میخواد منو تو موشامبا نگه داره که طوریم نشه. میگم مادرِمن “ببین حتی،مونالیزا هم داره متلاشی میشه!” مامانم نمیبینه و کار نداره و منو در موشامبا قرار میده و برام قورمه سبزی میپزه. و من در موشامبای خودم بخار میکنم ولیموعمانی ها در قورمه سبزی تظاهر میکنن که گوشتن و من به روشون نمیارم و بخار میکنم . دست و پامو تو خودم جمع میکنم و بخار میکنم. گره ای در موشامبایی و طوفان چوسیده ای  در موشامبایی و سیاهیی در کنج دیواری در موشامبایی و لبخند ژکوندِ گریانی در موشامبایی.
گاهی حس میکنم حال ندارم دیگه، و نمیرم خونه مامانم و نمیرم جایی.میمونم کف کارگاهو تی میکشم و  توالتا رو در سکوت  با سیف کِرمی میشورم. روی سبد عروسکا پارچه میکشم که خاک نشینه و روی میزا رو دستمال  میکشم.  بعد یه کته میذارم و میسوزه و یه عدسی میپزم و میسوزه و یه قورمه سبزی که مامانم داده رو از فریزر درمیارم گرم میکنم و میسوزه. بعد قابلمه سوخته رو با دقت میشورم و سیاهیا رو از تو سوراخیه سینک به پایین هدایت میکنم و برمیگردم به اتاق و به کنج دیوار نگاه میکنم میبینم سرجاشه.  و کتابامو نگاه میکنم ببینم سرجاشون باشن.( من تاریکم آقای صادقی. اگر به خانه من آمدی ای مهربان برای من  … چراغ بیاور و کمی غذا ، اون بورخس سورمه ایه که بردی، سفر به انتهای شب  و جلد آخر هزار و یک شبو.)
میرم بشینم سرجام و تماشای گوشه دیوارم که نصفه مونده بود رو  ادامه بدم . نگاه میکنم میبینم جای نشستم روی کاناپه یه گردالی گود شده فرو رفته.  میرم توی گودی میشینم  . همینجوری سنگینی جای کونم ابر کاناپه رو تونلی گود میکنه میره پایین. فرو میرم درش. همینجوری دیگه بیشتر وقتا دارم فرو میرم. در تونلی اسفنجی و تاریک… نرم نرم تا عمقی دور و ناپیدا…

 

پ.ن: آقای صادقی همونیه که برا زندانا و برای کارای خیریه کتاب جمع میکنه.

عروسک های دوزلی
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *