
.
امروز از صبح که بیدار شدم کله م *&^%ی بود!
امروز کارگاه تعطیل بود. میخواستم از بالشتک های zr40عکس بگیرم ولی بی حال و حوصله بودم. طرفای صبح ساعت چهار چهار و نیم یهو پشه ها حمله کردن. تا یقه زیر پتو بودم برا همین چند جای صورتمو نیش زده بودن.
پاشدم کتری رو گذاشتم و به ظرفای کثیف تو سینک نگاه کردم. اسپیکرو آوردم وصل کردم یه پلی لیست از آهنگ قدیم قدیمیای داریوش رو گذاشتم بخونه. کاور آهنگ یه عکس سیاه سفید قدیمی از داریوش بود. ژولیده و خسته و لاغر به نظر میرسید. یه نفر کامنت گذاشته یود :”یکی اینو ببره حموم!” عکس پروفایل یارو رو باز کردم. کت شلواری و کراواتی بود و چاق و چله. عین کفتر خودشو باد کرده بود. سبیل آنکادر شده ی شلاقیش، ته چهره بهنام بانی بهش میداد.
من با اینکه خودم از مرتب منظمی و تر تمیزی خوشم میاد، اما اگه یه روزی بین مرتب منظما و خسته آشفته های جهان جنگ بشه، می رم تو تیم آشفته ها! به خاطر اینکه تحمل اینجور آدما رو ندارم! تازه خدا نکنه سوراخ پول در آوردنم پیدا کرده باشن ، دیگه فکر میکنن همه رازهای جهان هستی رو فهمیدن!
بالشتک ها رو آوردم تو اتاقم . ایده ای نداشتم که چه مدلی ازشون عکس بگیرم همینطوری انداختمشون رو کاناپه میون لباسایی که اونجا پخش و پلا بود.
داریوش داشت همچنان میخوند. چشمم افتاد به قیافه م تو آینه، جای نیشه پشه ها رو لپم قرمز شده بود. چشام پف داشت و موهام دور کله م دراز و آویزون بود.
یه نگاه به بالشه انداختم اونم پوکرفیس و زرد اونجا افتاده بود. فکر کردم باید ویدیوهای کوتاه و قلابدار با موزیکای ترند بسازم که ذاکربرگو راضی کنم اجازه بدم منم در این .*%^ده خونه ش یه گوشه ای باشم و مارو دور نندازه! اما آه… باز کار خودمو میکنم و میشینم سه صفحه کپشن مینویسم که هر آدمی که نیمچه عقلی تو کله ش داشته باشه و دو روزم باشه اکانت اینستاشو باز کرده باشه میدونه بهترین راهه برای اینه که الگوریتم اینستا سریع عنش بگیره و بندازدت قاطی باقالیا! ولی چیکار کنم، به قول بابام منم اینجور آدمی ام!… بیشتر از نوشتن خوشم میاد.(عنقریبه که جای نوشتنم پر شه و برم تو کامنتا!)
دیشب کتاب “همه میمیرند” سیمون دوبوارو تموم کردم. بعد مردن بابا هرکتابی که یه ربطی به مرگ و مردن داشته باشه،به پستم بخوره رو ور میدارم میخونم. قصه یه آدمیه که یه نوشابه جادویی میخوره و دیگه هیچوقت نمیمیره. انقد زندگی میکنه که دیگه حالش از زندگی بهم میخوره .هفتصد هشتصد سال یه کله زندگی میکنه. چند دور زن میگیره و بچه دار میشه و نوه دار میشه و همه شون دونه دونه میمیرن و این میمونه.
دیگه از زندگی ذله میشه ولی نمی تونست سرشو بذاره زمین راحت بمیره!( پلی لیسته میرسه به آهنگ “برادر جان” وقتی تموم میشه یه بار دیگه میزنم از اول بخونه.)
چه عکسی بگیرم؟ نگاش میکنم لای لباسام اونجوری افتاده… انگار کله خودم باشه! کله &*^%ری خودم.هه! هوم!… باشه!
همونجوری یه کمی اینور اونور کردم لباسارو ازش عکس گرفتم!
داریوش میخونه:
شبو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه…
خسته نشو اوستا، بساز و بنویس.