در نظریه رشد مرحله ای پیاژه در دوره ای از کودکی حالت روانی در انسان به وجود می آید که خودش را در مرکز جهان میبیند (اگوسنتریسم) و وجود خودش را به نوعی منحصر به فرد میبیند و همه ساز و کارهای محیط دور و برش را تحت تاثیر وجود متمایز خود می شناسد.
اما برای کودکی که “ممد” به دنیا می آید این قضیه کمی متفاوت است. من، منِ ممد، زمانی به دنیا آمدم که یک پسر دایی ممد داشتم که هنوز جوهر شناسنامه اش خشک نشده بود، و از قضا پسر همسایه مان که همبازیم بود هم ممد بود و همینطور دور و برم روی هم رفته پنج ممد دیگر حضور داشتند و همچنین ممد هایی بودند که ممد نبود، “محمد” بودند و علاوه بر همه اینها یک سری ممدهای ترکیبی هم بودند، مثل ممد علی، ممد حسین، ممد رضا، و …
من چطور می توانستم احساس منحصر به فرد بودن و اگوسنتریسم داشته باشم وقتی که اولین سنگ بنای هویتم که اسمم بود چیزی عام و مشاع بود؟ بچه های دیگر بعد از ده یازده سال زندگی،تازه دوزاریشان می افتاد که همچین هم تحفه خاص و بی همتایی نیستند و تا سالها بعدش هم از اینکه یک بچه دماغوی معمولی توی یک خانواده معمولی و با همه چیزهای معمولی بودند توی شوک بودند و مدام در تقلا و انکار، خودشان را تلف میکردند. در صورتی که برای منِ ممد عملا همچین مسایلی پیش پا افتاده و حل شده بود.
ممد بودن مثل نیوفولدر بودن توی ویندوز است. یک اسم پیشفرض که بعدا اگر بخواهی می توانی ری نیم اش کنی ولی به هر حال همه ما در اصل ممد هستیم، حتی اگر ساشا و رایان و خردادماهی مغرور باشیم!
قصه شازده کوچولو را یادتان هست؟ بعد از اینکه از گُلش قهر میکند، خودش را چُس میکند و راه میفتد میرود سیارات دیگر. بعد،توی یک گلستان پنج هزار تا گل عینهو گل خودش میبیند و حسابی میخورد تو پوزش، و با خودش میگوید آنچه من دارم فقط یک گل معمولی است و می افتد و عرعر میزند زیر گریه!
تصور کنید اگر شازده کوچولو، اسمش به جای شاهزاده کوچولو و امیر کوچولو و لیتل پرنس، “ممد کوچولو” بود مسیر داستان بلکل عوض میشد. و او پیشاپیش به این خرد و دانایی مجهز بود که بالذاته و اتوماتیک چیزی منحصر به فرد و خاص نیست، و اینهمه خودش را خفت نمیداد تا دست آخر یک دانه روباه بهش حالی کند که” ارزش گل تو تنها به عمری است که به پایش صرف کردی.”
ممد
عروسک های دوزلی