سبد خرید
0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

تو شش سالگی منو بردن گذاشتن مدرسه و دیگه یادشون رفت بیان پس بگیرن، برگشتنا تو راه گم و گور شدم، تا الان دیگه همینطوری گم و گور موندم. بم گفته بودن هرجا گم شدی این ور اون ور نرو، بمون همونجا تا بیاییم ورت داریم.اینه که بر گشتم دم در مدرسه، همینجوری واستادم. زیر پام دو تا بوته علف از تو زمین درومد، بزرگ شد، برگ داد، پت و پهن شد،کم کم موز داد. همینطوری واستادم واستادم….لقمه نون پنیرمو از تو مشمبا فریزر دراوردم بخورم. یه تیکه پنیر افتاد له شد مالید به روبان آبی پایین مقنعه م. مقنعه م سفید و نو بود و هنوز بوی نفت تترون بروجردش دماغ همه رو ناکار میکرد. پنیرا رو با سر انگشتم تمیز کردم.کم مونده بود اشکم دراد. شیش سالم بود همش و پنیری شدن مقنعه ی نو سفید برفیم میتونست نقطه پایانی باشه برای ایده آلیسم ساده ذهنیم . دفتر مشقمو از تو کیفم در آوردم از تهش یه برگه کندم، یه طوری کندم که تمیز باشه و جای برشش ته دفترم کنده کنده نشه. رو سکوی کنار دیوار نشستم، با دقت یه موشک نوک تیز که سفت پرواز کنه درست کردم، با مداد قرمزم رو یه بالش نوشتم. “من اینجام، بیایین منو ببرین” ! بعد رفتم بالای سکوئه، نوک پنجه هام واستادم، از بالای شاخه های درخت موزه، موشکه رو با بیشترین زوری که داشتم پر دادم تو هوا.یه بادیم افتاد زیرش، ورش داشت بردش دور دورا. یه چند سالی صبر کردم؛ خبری نشد. یه برگه دیگه از دفترم جدا کردم “بیایین منو ببرین”…یکی دیگه….”من اینجام بیایین منو ببرین” یکی دیگه… چهل برگ دفتر مشقمو موشک کردم پردادم تو هوا. من از گریه کردن بیشتر ازین بدم میاد که آدم دماغش راه میفته ، بعدشم کیپ میشه . دیگه برای یه نفس کشیدن ساده، کونت پاره ست! وگرنه اینجا جا داشت درختای موزو بغل کنم، تا آخر دنیا باهم عرعر گریه کنیم!
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *