سبد خرید
0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

سفر پیدایش

خداوند عالم گفته بود اون درختو نخور! هرچی میخوای بخوری بخور، اون درختو نخور! مام فکری شدیم،گفتیم حالا چی هست مگه!؟ شیطون گولمون زد یه گاز کوچولو زدیم، خداوند عالمم در لحظه خشمش گرفت، غضب کرد، دَنگ لگد زد درمون انداختمون پایین ! گفت : برید گم شید احمق ها! خلاصه…افتادیم کره زمین، دنیای لخت و عبوس،بی تربیت، زغنبوت! هیچی نداشت… برهوت! یه شیر و عسل خشک و خالیم توش پیدا نمیشد. یخده غصه مصه خوردیم،گریه زاریِ زیادی کردیم، دست میکشیدیم به زمین خشک و خاکی و عرعر گریه میکردیم. گِل شد زیرپامون از اشک. همینجوری وسط گریه هام دیگه حوصله مون سر میرفت،غم غربت میگرفتتمون، گردالی گردالی با گل درست میکردبم میچیدبم کنارهم. خورد خورد باسشون چشم و دماغ دهنم گذاشتیم ، شدن آدمای کوچولو کوچولو. بهشون گفتیم برید هرچی میخواید بخورید! هرچی! همه چیو بخورید! درختا رو به خصوص بخورید! هرچی اصرار میکردیم هیچی نمیخوردن.از ما اصرار، از گردالیا انکار! خیلی تعارف داشتن. دیگه خوشمون نیومد ازشون با شصتمون همشونو له کردیم. یه سری چوبی ساختیم، موریانه خوردتشون. یه سری سنگی ساختیم یبس شدن. یه سری مقوایی ساختیم لوله میشدن. دیگه آخرا رفتیم عبدل آباد، یخده پارچه کیلویی گرفتیم آوردیم بریدم ، دوختیم دوره هاشو، پشم گذاشتیم توهاش. چشم و دماغ براش گذاشتیم،خلاصه به نیکوترین صورت اونا رو آراستیم و همه چیا رو مُسخرشون کردیم ، نگا کردیم دیدیم قشنگ شدن،نرم و رنگی رنگی بودن. خوشمون اومد گفتیم احسنت عجب چیزی ساختیم! طیب طیب الله ، احسنت بارک الله! بعد دیگه یه عالمه چیا ساختیم: ستاره های سربی،گلهای غربت، زنبور، گلابی، بذر امید، طیب و طاهر، عناقا، نیمه گمشده، آقاسم، مردک گوجه درختی رومیزی، مسترکیو صورتی،سبز، آبی نوزادی، شامونا، آغوش، ابر شلوارپوش،مرغ تنظیم بازار، بچه اول…. اووه خیلی چیا. ازون موقع دیگه همینطوری مشغولیم. خلاصه.اینم سرگذشت ما.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *